مولوی،دو بار مرا از مُردن باز داشت:نخستین،سال های بلوغ بود،بحران روحی همراه با بحران فلسفی.چه،اساساً من خواندن را با آثار موریس مترلینگ آغاز کردم؛و آن اندیشه های بی سرانجام شکّ آلود،که نبوغی چون او را دیوانه کرد،پیداست که با مغز یک طفل دوازده سالهء کلاس ششم دبستان چه می کند؟این تشتّت فکری در دنیای تصوّف،که به شدّت مرا – با ناپختگی – مجذوب خویش کرده بود،طوفانی تر و دیوانه کننده بود.
سال های1325 تا 1328،جامعه نیز بی هدف بود؛و آن چه بود،هرج و مرج حزب توده و آخوندیسمِ جان گرفته و بازیگران سیاسی آزادخیال و فلسفه بافی ها،عرفان گرائی ها،مقدّس مآبی ها،رمانتیسم بی محتوا و یا مشغولیّت های زندگی و شکرگزاری از نعمت «آب باریک و نان تافتون و دیزی آبگوشت...» و من جزو آن اوّلی ها بودم.پوچی،بدبینی فلسفی،بیگانگی با واقعیّت زندگی و عدم وابستگی با جامعه و نداشتن مسئولیّت،و برداشتن لقمه های فکری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمهء ادراک و همزمانی آن با بحران بلوغ،مسیر«صادق هدایت»* را که آن ایّام خیلی وسوسه انگیز بود،پیش پایم نهاد؛و من برای پیمودن آن،ساعاتی پس از نیمه شب،آهسته از خانه بیرون آمدم؛جادّهء تاریک و خلوت «کوه سنگی» آن سال ها را طی کردم.استخر «کوه سنگی» نزدیک می شد،و من ساعاتی دیگر،خود را در آن آرام یافته می دیدم.[*صادق هدایت:نویسنده ای که به دلیل یأس و ناامیدی،خودکشی کرد.]
ناگهان،دلبستگی،تنها دلبستگی ام به این دنیا،در این زندگی،مرا مردّد کرد:مثنوی!و این جمله،نزدیکی های استخر در درون ام کامل شده بود و صریح:«زندگی؟هیچ،یک خیال بافی پوچ،امّا این فایده را دارد که در آن،با مثنوی خوش بود،و با او دنیا را گشت و رشد کرد...»برگشتم.مرگ و زندگی،دو کفّهء هم سطح بودند.امّا مثنوی،کفّهء زندگی را سنگین تر کرد و مرگ را که از آن بی نصیب بود،محکوم ساخت.زنده ماندم و با آغاز نهضت ملّی،جهت گرفتم.
و فصل دوّم،ورود به اروپا بود.در اوج جوانی،هم فرهنگ داشتم و هم ایدئولوژی و هم مسئولیّت؛امّا عظمت این هیولای پولاد،که بر روی طلا و سکس خوابیده است،و نامش تمدّن جهانگیر مغرب است،و دارد نقش تمدّن منحصر به فرد بشریّت را بازی می کند؛مرا بر خود لرزاند.با این دستمایه از فرهنگ و ایمان،تنها،می توانم با این دیو سیاه برآیم که با یک خیز،مرا نبلعد و در معده اش که سنگ آهن و صخرهء خارا را هضم می کند،جذب و هضم نشوم.آن چنان که خودپرستی و جنسیّت و کار اقتصادی و شغل فنّی،و تمایل به رفاه و لذّت و مصرف و پیشرفت را،که با مزاجش سازگار است،در خونش بریزد و نگه دارد؛و تمام احساس های معنوی،ارزش های اخلاقی،ایده آل های خدائی و همهء انگیزه ها و آموزش ها و اندوخته هائی را که از مذهب ام و تاریخ ام به ارث گرفته ام،از ماتحت خود دفع کند...!نمونه هائی از چنین آدم های تجزیه شده را هم به چشم می دیدم.
کیست که در این تنهائی و غربت،در این میدان گلادیاتور بازی،منِ اسیر را،نیروئی می تواند داد،که با این غول وحشی و هار و آدمخوار بتوانم مقابله کنم و رام اش سازم؟
بی تردید مثنوی را از مشهد خواستم.تنها روح عظیمی که در کالبد ضعیف ما می دمد،و ما را در برابر هجوم و حملهء این مغول متمدّن،که درون ها را قتل عامّ می کند،آسیب پذیر می سازد و روئین دل.همچون کودک ضعیفی که در کنار پهلوانی از اهل محلّ یا آشنا و خویشاوند خود حرکت کند؛و از هیچ آجانی،سگ هاری،دزدی،چاقوکشی،قلدر قدّاره بندی نهراسد؛و حتّی در دلش همه را تحقیر کند و شاخ و شانه کشیدن و درجه و نشان و دَم و دستگاهشان را به مسخره گیرد.
من که شب ها را با مولانای کبیر سر کرده بودم،صبح که بر مارکس و هگل و نیچه و سارتر و سوربون و کلژ دو فرانس و اساتید محترم و فرهنگ معتبر و تمدّن طلائی و باد و برود های فرنگی گذر می کردم،نگاهی عاقلانه و لبخندی بزرگوارانه و رفتاری اشرافی و احساسی شاه زاده مآب و نجیب زاده وار داشتم.
اکنون در برابر تو،غرب با تمامی حجّت ها و سفسطه ها و وکلا و شاهد ها و اسناد و مدارکش،تنها به قاضی آمده است.و شرق،تاریخ شرق،روح ایران،ایمان و عشق و آرمان و رسالت و ارزش ها و احساس ها و اصالت ها و زیبائی ها و عظمت ها و سرمایه های اسلام،همه غایب اند،و وکیل مدافع ما حضور ندارد.کتاب مولانا را می فرستم،تا به نمایندگی همه در برابر مدّعی،از ما دفاع کند.مولوی،غیبت همه را جبران می کند و یک تنه همه را حریف است؛و تو را در ماندن یاری می کند.
... پایان ...